شقايق گفت با خنده نه تب دارم ، نه بيمارم
اگرسرخم ، چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرائي نه با اين رنگ و زيبائي
نبودم آن زمان هرگزنشان عشق وشيدائي
يكي از روزهائيكه زمين تبدار وسوزان بود
و صحرا درعطش مي سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب وخشكيده تنم درآتشي مي سوخت
ز ره آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود
....
ادامه ی مطلب
برچسبها:
گر تن بدهی؛ دل ندهی
کفتم بیا...
اگر امدی...
چنین است
شقایق گفت
پرواز
جنگْ
راه حل
کودکی هایم
نشانت را نشانش بده !
نیست سخنی
فقــــــر چیست؟
صدایت را
شمع و پروانه
امروز به پایان میرسد
اخرین بادبادک
کفش ها ...
فرصتم ارزوست
ماه رفته
شب بود
آسمان دیگر آبی نیست
دو خاطره ی با ارزش
دکتر حسابی و انیشتین
جملات طلایی