شقايق گفت با خنده نه تب دارم ، نه بيمارم

اگرسرخم ، چنان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرائي نه با اين رنگ و زيبائي

نبودم آن زمان هرگزنشان عشق وشيدائي

يكي از روزهائيكه زمين تبدار وسوزان بود

و صحرا درعطش مي سوخت ، تمام غنچه ها تشنه

و من بي تاب وخشكيده تنم درآتشي مي سوخت

ز ره آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

....

ادامه ی مطلبخنده


برچسب‌ها:

ادامه مطلب

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مقاله مجنون