سلام من اصولا ادمی نیستم که مطلبی رو از وبلاگی کپی کنم تو وبلاگ خودم !
تا الان هرچی داشتم یا از وبلاگای قبلیم اوردم یا از دفتر خاطراتم یا حتی بعضیاشو خودم نوشتم اما این داستان اونقدر حداقل برام جالب بود که نتونستم نیارمش و متاسفانه یادم رفت ذکر منبع رو بزنم و از اون زمان زیاد می گذره به هر حال امیدوارم با خوندنش لذت ببرید و همونجوری که گفتم این داستان مال من نیست !
......
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
برچسبها:
گر تن بدهی؛ دل ندهی
کفتم بیا...
اگر امدی...
چنین است
شقایق گفت
پرواز
جنگْ
راه حل
کودکی هایم
نشانت را نشانش بده !
نیست سخنی
فقــــــر چیست؟
صدایت را
شمع و پروانه
امروز به پایان میرسد
اخرین بادبادک
کفش ها ...
فرصتم ارزوست
ماه رفته
شب بود
آسمان دیگر آبی نیست
دو خاطره ی با ارزش
دکتر حسابی و انیشتین
جملات طلایی