در را میبندی و نگاهم هم حتی نمی کنی
تن من روی تاب فلزی به چه اسانی
می شکند
در ان هنگام که تو می خندی
گلهای باغچه مثل کودکی بهانه گیر به سمت در خم می شوند
همان دری که تو بی نگاه از من
از آن گذشتی
از روی تاب بلند می شوم
اما دیگر
تورا نه!... اصلا یادم نمی آید
و خاطراتمان
چه ساده پر پر می شوند.
مثل تمام این گلهای با غچه
که حالا با باد رفته اند
و من حتی یادت را هم به دست گلبرگ ها ی همین با غچه
سپرده بودم .
melika.bh
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: